عمر پروانه ایی

چه فکر نازک غمناکی/ که کرم 
کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس می بافت! /ولی به فکر پریدن بود... لطفا چشم ها 
را بشویید!!!


روزی در خانه ی سپیدی بودم ... با هزاران رنج ، سر از خانه بیرون آوردم ... با

هزاران بدبختی ... بیشتر شبیه زندان بود ... صدای آرام بخش و زیبایی را از

همان اول میشنیدم و روز به روز کنجکاو تر میگشتم ... و امروز بلاخره توانستم

رها شوم ... بال هایم مرا آزادی مطلق میبخشند ... حدس میزدم صدای چه بود

 .حتی نمی توانید تصورش را بکنید ... صدا صدای آبشاری بود که از فرسنگ ها

ارتفاع احساس دل خویش را به برکه می ریخت ... صدای پرندگان دیوانه کننده

است ... صدای شکستن هیزم از چوپانی به گوش میرسد که انگار نت آهنگ

زندگیست ... آتشی که چوپان به پا کرده آسمان آبی را به رنگ مخمل

خاکستری شبیه کرده ... آه خیلی زیباست ... بویی که از دور ها به مشامم

میرسد ... نشان دهنده ی دشتی از گلهای رنگارنگ است ... نسیمی که بر

روی برگ درختان میخورد ... درختان انگار قصد دارن به رقص در بیاییند ... باد مرا

در خود شناور کرده ... مرا به طرف دشت گل هدایت میکند ... انگار او هم

میخواهد محبتش را نسبت به من بروز کند ... عالیست ، عالیست ... با این که

عمر پروانه ایه من خیلی کوتاه است ... ولی خوشحالم که توانستم برای مدت

کوتاهی هم که شده این زندگی را تجربه کنم ... فقط میتوانم بگویم عالی بود




آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد در نظر پروانه آغاز رندگی است