حرفهای خودمانی

سلام دوستان از امروز تصمیم گرفتم که گه گاهی هم خودم  بنویسم .البته سعی میکنم . یک سری اتفاق هایی  که اطرا فمون رخ میده و ما گاهی بی تفاوت از کنارش میگذریم .  را با کلام خودم تایپ کنم.

 

عزیزان اگر من اینجا را خط خطی میکنم به بزرگواری خودتون ببخشید. چون تا به حال این جسارت را به خرج ندادم ... و خواستم یک کمی با این نوشتارهای  

 

نامرتب اعتماد به نفس خویش را بالا برده تا بتونم راحت تر حرفهام را بیان کنم .  

پس از حضور همه عزیزانم پیشاپیش بابت همه قصورات احتمالی معذرت میخوام  

 

پس با اجازه .داستان از این قراره  چند روز پیش دلم برای پدر شوهرم تنگ شده بود . 

بلند شدم و غذای مورده علاقه اش را درست کردم و رفتم به دیدنش البته ایشون پیش یکی از برادر شوهر هام هست .وما برای دیدنشان به انجا میرویم ..چون بیمار هستند و نمیتوانند برای دید وباز دید تشریف بیاورند منزل ما ......وقتی بی خبر رفتم خیلی خوشحال شد . و دستان مرا در دست خود گرفته بود و با هام صحبت میکرد .از  احوالات مادر وبرادرهام پرسید . 

راستی ایشون عموی من هم هستند ......وفتی به چهره شکسته وپر چین وچروکش دقیق شدم .اشک در چشمانم حلقه زد ولی خودمو  جمع وجور کردم وبوسیدمش گفتم عمو وقتی شما رو نگاه میکنم . 

روحم تازه میشه چون یادگار پدرم هستی .وایشون هم با دستمال ابریشمی که همیشه در دستانش جای داره گوشه چشمش رو پاک میکنه ومیگه آره عمو جون فقط من تو برادر وخواهر ها تو این دنیا موندم تا داغ یکی یکی از عزیزان را ببینم وعذاب بکشم ..گفتم نفرمایید این حرفهارو . شما نور چشم ما و بزرگ خانواده هستید و بودن شما برای ما مایه برکته....که باز گوشه چشمش را پاک کردولبخندی زد....و گفت خوب عمو جون چی بود زیر چادرت بردی آشپز خونه گفتم کمی غذا ..گفت بابا چرا زحمت میکشی . 

خانم برادر شوهرت هست وغذا درست میکنه و.......من تشکر کردم گفتم عمو جون ما که کاری ازمون بر نمیاد جز اینکه گاهی بیایم ودور هم و چند ساعتی را   در کنار شما باشیم اون بنده خدا هم زحمت زیاد میکشن یک روز لا اقل استراحت  کنند.....وقتی میدیدم برق شادی در چشمان بی سوی ایشون موج می زنه. 

خوشحال میشدم وپیش خودم گفتن ای کاش این جوونهای الان قدر پدر مادر ها وبزرگترهاشونو میدونستند .واینقدر  خودشون را با اینترنت و کلاسهای فوق العاده ووووووو سر گرم نمیکردنند.... میرفتند در کنار بزرگترهاشون واز تجربیان آنان استفاده میکردند ودل آنها را هم شاد می کردند . 

اما الان  میبینیم خودمونو با یک تلفن اون هم اگر وقت کنیم ...راضی می کنیم. زنگی میزنیم واحوالی میپرسیم . همین... 

دوستان جوان من قدر بزرگترهامون رو بدونیم که میوه های کم یابی هستند ...وهیچ کجای این کره خاکی دیگه نمیتونیم مانند اونها رو پیدا کنیم. بدونید اونها یگانه هستند و اگر خدایی ناکرده از کنارمون برند دیگه جایگزینی براشون نیست. یادمون باشه همیشه زود دیر می شه.