دوران نامزدی ناخواسته

 سال ۱۳۵۶

داشتم طبق معمول  تلویزیون نگاه میکردم .کانال آزمایشی که تازه گذاشته  بودند . اوایل بسیار به فیلم های هندی علاقه مند بودم جای حساس فیلم بود که  دیدم زنگ درب خانه پشت سرهم به صدا در اومد. وای خدا صبر کن اومدم ... 

چه خبرررره!!!!! در را که باز کردم دختر عموم که تازه نامزد کرده بود. با عجله

اومد توی اتاق گفت یک خبر داغ داغ دارم .گفتم چی شده ؟با هزار نازو عشوه واذیت بالاخره نطقش باز شد . 

 

گفت مسعود با حسین رفته بودند شمال.... 

 (مسعود پسر یکی از عموهای دیگرمان  بود وحسین نامزده سهیلا .. سهیلا هم دختر عموی من ومسعود)  

 سهیلا داشت با آب وتاب از رفتن نامزدش با مسعود تعریف میکرد که یکدفعه گفت : میدونی  مسعود با عمو و زن عمو همین روزهامیان خواستگاریت !!!!!!!!!  

 

وقتی شنیدم گفتم مسعود ...وای خداااااا چرا !!! من اصلا هیچ احساسی نسبت به اون نداشتم واونو مثل برادرم میدونستم نه نه نه ...سهیلا بالا پائین  می پرید و مسخره بازی در میاورد .که یک جیغ بنفش سرش کشیدم. گفتم بس کن .طفلک مثل مجسمه خشکش  زد ... وگفت خواستم اولین نفری باشم که خبرخوشحال کننده مثلا بهت بدم .نمیدونستم اینقدرتو رو ناراحت میکنه والله هرگز بهت نمی گفتم ...گفتم ببخش تو تقصیر کار نیستی.  

 

فقط میدونستم سهیلا حرفی که بزنه یعنی از همه چی  خبر داره واگه حرفش درست باشه عمو برای خواستگاری پسرش بیاد به خونمون  پدرم نه نمیگه. چون هم برادر بزرگتر بود  هم خداییش  مسعود  از نظر پاکی وخانواده دوستی  ومردم داری نمونه بود ...

  

خوب پیش خودتون میگید دیگه چی میخواستی ولی منم حق انتخاب داشتم ... من عشق وعلاقه ایی نسبت بهش نداشتم وفقط ایشون  را به چشم پسر عمویی دوستش داشتم....... 

 

دیگه گیج میزدم وهمش با خودم در جنگ و جدل بودم که چه جوری حرفمو بزنم  .... که دیدم بعد از ظهر پدرم اومده خونه. بله دیگه کار از کار گذشته  بود. 

 

روز بله برون رسید و بدون اینکه نظره مرا هم بدونند دوتا عموهاوخانواده هم دعوت هستند. اون روز همه شاد وبگو و بخند در تهیه مراسم بودند وفقط از راز دل من سهیلا باخبر بود... وهی بهم میگفت :بی خیال اگه مسعود به خواستگاری من میومد من با کله قبول میکردم اما اون حتی نگاه هم به من نمیکنه .یک  نگاهی بصورت من انداخت .زود حرف را عوض کرد ورفت کمک مادران خوشحال

من هم فقط مثل یک رباط که بهش برنامه داده  بودند کمک  مادر میکردم. که مامان گفت  نگرانی!!!! مسعود از همه پسر عموهات آدمتره .پسر خوبیه تو رو هم خیلی دوست داره وهر کاری بگی برات میکنه .بچه سالمیه ووو..........و فقط  سکوت همراه بغض راه گلوی مرابسته بود..   

 با تشویق مامان ودختر عمو ها وبقیه من رفتم تا لباس پلو خوریم را بپوشم .ولی همش قیافه ام مثل این شکلکه بود 

 که زن عمو با  جعبه های شیرینی ومسعود هم با دسته گل وعمو وبرو بچه ها هم همه خندون شاد  اومدند....مهمانها یکی پس از دیگری می آمدند ... مثل الان نبود که دختر پسرها خودشون همدیگرو بیرون میبینند ومی پسندند وبرای دلخوشی خانواده ها هم یک مجلسی میگیرند که البته این طرزبرخورد راهم من به نوبه خودم نمی پسندم ...... خلاصه  ........ 

وقتی تمام میهمانهاتشریف آوردند . خودشون برای خودشون دست میزند ومی خندیدند . 

من هم برای سرگرم شدن مشغول ساکت کردن  بچه های کوچکتر از خودم شدم  که دوتا از پسر عموهای شیطون و کوچک من که  خیلی هم با هم کاردو پنیر بودند افتادند به جون همدیگر .حالا نزن کی بزن . تا اینکه  خواستم از هم جدا شون کنم که یکی از آنها رفت و یک لنگه کفش مردانه برداشت و پرتاب کرد به سوی مثلا برادرش .که بدبختانه بصورت منه از بخت برگشته خورد و در همان دم دیگه هیچ  جایی را ندیدم.  

 

ادامه دارد...

 

 

 

زندگی بدون عشق همچون درختی است بدون شکوفه و باروبر.