دل من با کوچکترین بهانه آرام می‌گیرد!

 

دل من چه خرد سال است

 

ساده می‌نگرد

 

ساده می‌خندد

 

ساده می‌پوشد

 

دل من از تبار دیوارهای کاه گلی‌ست

 

ساده می‌افتد

 

ساده می‌شکند

 

ساده می‌میرد

 

دل من

 

تنهای تنها!

 

سخت می‌گرید

دل من با کوچکترین بهانه آرام می‌گیرد

 

چند روزیست که حال واحوال خوشی ندارم . نمی‌دونم چرا  

 

این‌روزها دلم می‌خواد مدام به نقطه ای نامعلوم نگاه کنم و بدون  

 

اینکه فکری در سر داشته باشم‌؛ هیچ تکانی نخورم!!!  شاید هم  

 

دارم کم کم دیوونه می‌شم وخبر ندارم

 

امروز هم یکی از اون روزهای بی حوصلگی من بود .. که  دیر  

 

از خواب بلند شدم!! طبق معمول و مطابق برنامه تکراری هر  

 

روز، بلند شدم، زیر کتری را روشن کردم ...تا بساط صبحانه را آماده کنم ...

 

تا کتری جوش بیاد، اتاق ها را جمع و جور کردم؛ یک نظافت  

 

سطحی! اما اگه نوه باشه و ریخت و پاش کنه واااااویلاست. هر  

 

چقدرهم تروتمیز کنی فسقلی می‌ره وبهم می‌ریزه! انگار از دور و  

 

اطراف خلوت، خوشش نمی‌یاد . شلوغی رو بیشتر دوست داره ...

 

امروز اینجا نیست و الا با یک چرخ زدن، خونه تمیز ومرتب  

 

نمی‌شد.

 

امروز دوست داشتم با  دوستی، آشنایی،  کسی برنامه‌ایی داشتیم  

 

برای بیرون! هر چند هوا خیلی گرمه! اما می‌تونستیم دور هم جمع  

 

شیم؛ بگیم بخندیم بریزم؛ یپاشیم 

 

اما کووووووووووووو همش فکر بود و فکر بود وبس!

 

چایی را دم کردم؛ میز را چیدم وصبحانه مختصری با دخترم خوردیم.

 

( لطفا نگران ماه مبارک نباشین! این وصف حال چند وقت پیش از اینه که حیفم اومد از خیرش بگذرم! شاید خیلی ها گاهی چنین حال و هوایی داشته باشن!)

 

هنوز مشغول صرف صبحانه بودم که دخترم  گفت مامان ناهار چی داریم ؟؟؟ گفتم هر چی که دوست داری بگو تا زودتر درست کنم. که...

گفت دوست دارم امروز من غذا درست کنم. منو می‌گی خیلی خوشحال شدم!! آشپزخونه رو سپردم به دستش  ...

اومدم پشت دستگاه مجازی نشستم وشروع کردم به نوشتن


در فکر این بودم که چرا بعضی از ما آدمها اینقدر خودخواهیم ...  

 

یا شاید بهتره بگم از خود راضی!!! چرا وقتی با یکی که سالیان  

 

سال زندگی می‌کنی نمی‌تونی باهاش دوتا کلام حرف حساب بزنی؟!!

 

مثلا دوستی انتخاب کنی که  می‌خوای باهاش ارتباط خانوادگی  

 

داشته باشی! اما جرات بیانش را نداشته باشی! همیشه در زندگی  

 

ایکاش‌ها وردِ زبانت باشه ...  

 

کاری که دوست داری نتونی انجام بدی! حرفهای دلت رو نباید  

 

بگی! چون اگه بگی کفر گفتی !!! اصلا مدام تحت فرمان دیگری  

 

بودن و مطابق اراده و خواست او زندگی کردن اصل آزادی انسان  

را زیر سئوال می‌بره!!

 

فقط سکوت، سکوت، سکوت! اما این سکوت تا به کی!!! 

 

همین یکنواختی کسل کننده باعث اینهمه نابسامانی و بی حوصلگی  

 

میشه! به خاطر گذشتهای بیجا و یک جانبه....

 

سرنوشت ما طبق قوانین کهن و غیر قابل تغییر، طبق ضرباهنگی  

 

منظم و دیرین،به پیش می ره.رویاها هرگز به حقیقت نمی‌پیونده و  

 

به محض آنکه آنها را بر بادرفته می‌بینیم‌، یکباره متوجه می‌شیم  

 

که شادی‌های بزرگتر زندگانی مان، دور از واقعیت بوده.  

 

به محض این که رویاهای‌مان را برباد رفته می‌بینیم، به خاطر  

 

مدت زیادی که درما ولوله به پا می‌کردند، ازدلتنگی کلافه می‌شیم .

 

دلگرفتگیها حتما ریشه‌هایی دارند که گاه خود ما هم از وجودشان  

 

بیخبریم!!

 

تقدیر ما در فراز و نشیب امید و دلتنگی جریان دارد ...

...

گرم نوشتن بودم  که صدای دلنواز و مهربان دخترم مرا  

 

ازآماده بودن ناهار باخبر کرد. احساس کردم دلخوشیهای زندگی  

 

باز هم آنقدر هستند که سختی ها و تنگناها را تحمل کنیم.

 

بیگمان زیباست آزادی و لی من دوست دارم

                                در قفس باشم که زیباتر بخوانم

 

خداوندا بخاطر تمام نعمتهای بیکرانت روزی هزار بار تو را شکر می‌گویم!