خاطرات من

 

بله عزیزان از قدیم گفته اند که گربه را دم حجله باید کشت ... اما نزدیک بود عروس را اینطوری  تحویل داماد بدهند . خلاصه چشمتان روز بد نبینه. همه میهمانها با فریاده من یا همون عروس آینده سراسیمه به راهرو شتافتند. 

 

عمو تا فهمید موضوع از چه قراره به دنبال دو فرزند شیطونش رفت تا حقشان را کف دستشان بزارهاما این عروس خانم قصه ماهمچنان اشک میریخت مثل ابر بهار. از یک طرف درد چشم و از طرفی هم بله برون ناخواستش که یادش میامد به دردش اضافه میشد  

مسعود هم  دستپاچه شده بود . هی میگفت ببریمش دکتر. یکی یخ می آورد .یکی  آب قند درست میکرد .یکی سیب زمینی خام رنده میکرد. که مثلا درد چشم عروس خانم رو آروم کنن . ولی خدا واقعا رحم کرده بود اگر فقط یک کوچولو اینطرفتر خورده بود چشمانم از حدقه  در اومده بود .  

بگذریم. من را  با احترام بردند تو اتاق .من هم که چشمم ورم کرده بود یک دستمال جلوی چشمم گرفته بودم و خدا خدا میکردم که زودتر برنامه تموم بشه که دیدم بابا صدا کرد خانوم خانوما بیااا اینجا بابا !!!. بلند شدم چادرم را جابجا کردم و خیلی با احتیاط رفتم پیش باباو عمو دوزانو نشستم. زیر چشمی به پدرم نگاه کردم ودلم میخواست بگم بابا جون من نمیخوام با مسعود ازدواج کنم که دیدم مسعود را هم عمو صدا زد. ایشون هم نشست پیش پدرش. عمو یک حلقه از قبل آماده شده رو در انگشت من و پدرم نیز یک حلقه در دست مسعود  نشاندند .که با کل کشیدن سهیلا  تازه فهمیدم بله...  دیگه همه چی تموم شد. دیگه  جای هیچ شکایتی باقی نمونده بود. من هم خودمو دادم دست تقدیر و برای همیشه سکوت کردم .همه مشغول خوردن شیرینی و شادی و پایکوبی بودند که من بلند شدم و به یک اتاق کوچکی که هر وقت دلم می گرفت اونجا می رفتم و با خودم خلوت می کردم رفتم.  رفتم تا کمی با خودم تنها باشم آخه اینطوری کمی سبک میشدم.  هیچ کس از خلوت من خبر نداشت. به فکر کسی هم  نمیرسید که اون جای کوچک که جا رختخوابی بیش نبود مامن همه دلتنگی های  من باشه.

صبح فردای بله برون مامان برای نماز منو صدا کرد و گفت کارهاتو بکن . فقط ناشتا باش که میخواهیم بریم آزمایشگاه. من که حسابی خسته بودم شب هم که درست حسابی خوابم نبرده بود. با اخم و ناراحتی بلند شدم.  نه که خواندن نماز برام سخت باشه بلکه برای اینکه برنامه ایی که من اصلا ازش خبر نداشتم داشت مرحله به مرحله واسم اجرا می شد. نمازمو که خوندم سر سجاده  نشستم .گفتم خدایا نمیدونم این تقدیر که میگن اینه که  هر چی هرکی دلش بخواد انجام میدن ومن اینجا چه نقشی دارم یک عروسک کوکی ؟؟!!دلم میخواست در همان سجده دیگه سرم را بلند نکنم وبرای همیشه بخوابم اما .. 

بلند شدم دوباره پناه بردم به اتاقک کوچولوی خودم نمیدونم اونجا چی بود که به من آرامش میداد گریهامو حسابی کردم . ورفتم دوشی گرفتم .احساس سبکی میکردم احساس میکردم مثل پری که در هوا معلقه میمونم و هرکس سرش را بالا میکنه و یک فوت میکنه تا به زمین نیوفته  

دیدم زنگ زدند خیلی سریع رفتم درب را باز کردم. دیدم مسعود با مامانش با سلام واحوال پرسی داخل شدند. زن عمو هم مرتب می گفت: عروس گلم چطوری عروس خودم خوبه !!!! و تعریف کرد که آره مسعود از صبح زود تا حالا آماده شده میگه عزیز بریم دیگه !!! من به زور تا این ساعت نگهش داشتم .ساعت ۷ صبح بود که ما هم اماده شدیم و به اتفاق ۴ نفری به طرف آزمایشگاه رفتیم .در راه همش خدا خدا میکردم که آزمایش ما جور در نیاد! خلاصه دیگه از این فکرهای بچه گانه  . خلاصه آزمایش را انجام دادیم و بعد برای صبحانه هم مسعود مارا به صرف حلیم  

دعوت کرد. ولی من که با این همه فکر و خیال میل به هیچی نداشتم. زن عمو مرتب می گفت: چه عروس کم خرجی !بابا بخور. من عروس تپل دوست دارم و... منم که اصلا این یکی رو دیگه نبودم. چون از اول خیلی از چاق شدن بدم میامد. همیشه رعایت میکردم چون خانواده پدری همه تپل مپل بودند  فردا و روزهای بعد مسعود به بهانه های مختلف میامد تا منو ببینه.

وفتی هم میامد که بابا منزل نبود. چون از بابا خیلی حساب می برد .بابام خیلی حساس بود و میگفت تا عروسی معنی نداره بیاد و بره! یک جورایی هم احساس میکردم که حسودی هم میکرد. چون با مسعود به اندازه یک سلام و یک خداحافظی بیشتر حرف نمیزد.  

بعد از یک هفته مسعود برای خدمت سربازی  اعزام شد. چهار ماه اولش به شیراز و بعد به اهواز  ... 

نامه رسان هر دو روز یکبار نامه ایی از مسعود برایم میاورد و من هم مشغول نامه نوشتن و نامه گرفتن بودم  و البته این مسعود خان هم با نامه های عاشقانه اش اشک مرا در میاورد . 

روزهای از پی هم و  یکی پس از دیگری می گذشتند. دراین میان مامان وبابا مشغول خرید جهیزیه بودند. هم طبق معمول بدون خواسته ونظر من   دیگه همه چی عادت شده بود برام. در این میان مسعود هم هر کادوئی که برایم میاوردی دو تا  مثل هم. یکی برای من یکی برای مادرش برای من اهمیت نداشت ولی مادر مسعود خیلی حساس بود. وای از روزی که کادوئی مثل هم نمیاورد با پسرش بد قلقی میکرد ... بگذریم که اگر بخوام تمام ریزه کاریهای خاطراتم را برایتان بنویسم چند کتاب قطور خواهد شد. 

اما در این حد بدانید که هر روز که مسعود به من نزدیکتر میشد حسادت مادرانه مادر آقا مسعود هم زیادتر میشد و گه گاهی هم دراین میان باعث حرف و حدیث من و مسعود می شد.  مادر شوهر گرامی خیلی خوب بود اما نه خوشی منو مسعود را میتوانست ببیند نه ناراحتیمون رو.  که این باعث ناراحتی بیشتر من میشد و من هم سر ناسازگاری با مسعود برداشتم و می گفتم : در نامزدی مادرت با من این رفتار رو داره وای به حاله اینکه من بیام خونه تو . 

از یک طرف این نامزدی ناخواسته و از طرفی دیگه از رفتارهای مادر مسعود خسته شده بودم.  

یک روز  با یک بغل شیرینی و چند تا النگو میامد دیدنم. یک روز هم با طعنه و حرفهای عجیب و غریب مخم را میخورد. تا اینکه در اخرین روزهای مجردی خود بودم که یک روز به مسعود گفتم: میخوام صادقانه برای اولین بار باهات حرف بزنم. اونم قبول کرد. اومد دنبالم باهم رفتیم پارک و من از روز اول و علاقه خودم به مسعود و از همه بدتر رفتارهای خوب و بد مادرش برایش گفتم و ازش خواستم که بیاد و بگه که منو نمیخواد که دیدم مسعود با غضب به من نگاه کرد و گفت: فکر اینکه من از تو دست بردارم رو از سرت بیرون کن. من اگه بخوام به تو نرسم اول مادر پدر خودم رو بعد تو و در اخر خودمو میکشم و... از اونجا بود که دوباره یاقوت سرخ به یاقوت کبود وبی نوری تبدیل شد و شبها با گریه و فکرهایی که تا صبح تماما مثل یک فیلم کوتاه بود پایان میافت. به عروسی وخرید نزدیک میشدیم.  

برای خرید به بازار رفتیم مادرم ومادر شوهرم و مسعود و من. مثل آدم کوکی بودم لبخند تصنعی داشتم. نگاه هایم به اطرافم بی روح و بی معنی بود. فقط با این تفاوت که الان مسعود هم خبر داشت که من اونو نمیخواهم  .ولی یا باور نداشت و یا اینکه داشت و  به روی خودش نمیاورد. همگی به دنبال خرید طلا و کیف و کفش ... بودند و صد البته که خرید بسیار عالی برایم انجام دادند .همه چی خوب بود . لباسها طلا جواهرات و همه و همه. خدا می دونه که اگر این کارها را برای دختری دیگه انجام میدادند واقعا غرق در شادی می شد. اما چرا این دل بی صاحب من هر روز غمگین تر از دیروز میشد ...خودم رو گول میزدم و با پیشامد های زندگی دست وپنجه نرم میکردم . 

که دیدم در آرایشگاه قرار دارم و موهای مشکی نازنینم را دارند برای عروسی به موهای بور تبدیل می کنند. خدایا این دیگه چیه! مگر من چند سالمه من ۱۶ سالمه با رنگ موی بور حسابی به دختری جا اافتاده تبدیل شده بودم . اینطوری خودم را راضی می کردم چون دیگه خودم نبودم. و اون موقع احساس خوبی داشتم با اون موهای طلایی من خیلی تغییر کرده بودم . در همین وقت بود که مسعود اومد دنبالم من تنهای تنها بودم. در آرایشگاه کسی نبود که باهاش حرف بزنم. چون مادر شوهرم گفته بود اون آرایشگاه اصلا همراه قبول نمیکنه همینطور هم بود . وقتی مسعود منو دید خشکش زد خیلی خوشش اومده بود .اما نمیدونم چرا حس حسادتش هم گل کرده بود  و میگفت من خانوم خودم  با موهای مشکی رو میخوام. چرا موهاتو رنگ کردند من هم طبق معمول با سکوت ونگاه و یه لبخند کمرنگ حرفی نمیزدم .چون رباط که حرف نمیزنه... مجلس عروسی و پا تختی و همه مراسم پایکوبی هم تمام شد .  

فردای آن روز مادر شوهر بنده ساعت ۸ صبح اومد منزل ما. گفت: دخترم طبقه بالا را خالی کن!!! میخوام کمی از اثاث های اضافیم را بیارم اینجا. گفتم خوب من رختخوابهامو کجا بزارم!؟ گفت: بغل تختخوابت و چه و چه و چه. 

برنامه شروع شد مادر شوهر با برادر شوهر ها اومدند و یک مشت تیر تخته و وسائل آشغالی که هیچ هم بدرد نمیخورد را بردند بالا و من مجبور شدم رختخوابها و  مقداری از وسائلم رو بگذارم به قول مادر شوهر بغل تختخوابم . 

پائین دوتا اتاق داشت یکی که اتاق خواب بود و دیگری هم پذیرائی. آشپز خانه هم توی حیاط با سرویس یهداشتی .هر روز مامان مسعود ساعت ۸ یا ۹ میامد و میگفت چیزی نمیخواهی! من دارم میرم خرید. من که مثلا تازه عروس بودم دلم می خواست توی خونه خودم راحت باشم اما... دیگه یواش یواش به این کارش عادت کردم. صبح زود بلند میشدم و راهرو را آب وجارو میکردم و حیاطی میشستم و سرم را گرم میکردم که زن عموی گرامی هر لحظه تشریف فرما می شن برای مثلا احوالپرسی.!! جالبه بدونین هر روز هم از یک چیزی ایراد میگرفت. یک روز میگفت: عروس! اینقدر راهرو را نشور اب میره زیر پی و از این حرفها. یک روز دیگه می گفت چنین کن و چنان نکن. منم باید گوش میکردم.  

دیگه از فضولیها و امرو نهی کردنش خسته شدم و بنای نا سازگاری را گذاشتم. درد قلب خودم کم بود اونم مرتب با این کارهاش من رو اذیت می کرد و من بیشتر از پیش در خودم فرو می رفتم. 

بدتر از همه این بود که توی این گیر و دار باردار هم شدم و بد ویاری و حال بد هرروزه... 

دیگه واقعا از دخالت ها و امرو نهی  مادر مسعود به تنگ اومده بودم و هر روز بامسعود دعوا میکردیم و متاسفانه اون همیشه حق را به مادرش میداد ..دیگه روم تو روی مسعود باز شده بود. آخه هر چی کوتاه می اومدم اونها گستاخ تر می شدند. جسارت به خرج میدادم و حرفهامو میزدم و حرفها و گنده گوییهای مادرش را بهش میگفتم. که چقدر هم اون گوش میکرد و ترتیب اثر می داد.!!! .. همش میگفت اون تو رو خیلی دوست داره و... از همین جا شروع شد . دعواهای من و مسعود شده بود هر روزه. سر موضوعات مختلف و هر روز از اون نزدیکی نداشته دور و دورتر می شدم. بازم با تمام این احوال سعی بر این داشتیم که نه من ادامه بدم و نه اون پی دعوا رو بگیره. 

تا اینکه سر چرخوندم دیدم خداوند یک دختر خوشگل تپل مپل و سفید بهم داد. سعی کردم که سرم رو با بچه ام گرم کنم و همه چی روال طبیعی خودشو بگذرونه.تا اینکه بچه های دوم و سوم من هم به دنیا اومدند  

و من بیش از پیش سرگرم شدم. اما دل من همچنان در جستجوی عشق بود و ناامید...

(با آنکه در گلوی من فریادها شکست در گوشه ای  نشسته ایی لب وا نمی کنی)